جوابیه اشکان:خسته ام
نوشته شده توسط : مصطفی

جوابیه اشکان در مورد مطلب داستان زن صیغه ای:

اون موقع که ما تو هشتپر بودیم یه دوست داشتم که اسمش وهاب بود . با اون و دایی اش که تقریبا هم سن و سال من بود و چند تا دیگه از بچه ها تقریبا هر هفته میرفتیم ییلاق.

اوه اوه چه طبیعت بکر و زیبایی و چی هوای خوبی، درست موقعی که تو رشت اگه تو هر اتاقت یه اسپیلت روشن نباشه شب نمیتونی بخوابی اونجا باید بری زیر سه تا پتو تا سرما رو احساس نکنی

صدای زنگوله از گله های بز و گوسفند که تو همون حوالی مشغول چرا یا عبور بودند و سکوت مطلق اونجا رو میشکوندند آرامش عجیبی به جسم و روح آدم می بخشید.

اگه بری پای چشمه ای که از دل کوه میجوشه و پات رو داخل آب کنی تا ده نشمرده از فرط سرما پات رو میکشی بیرون، چی مزه ای داشت میوه و هندونه ای که تو اون آب مینداختیم تا خنک شه

و البته بخش مورد علاقه من ، درست کردن کباب و خوردنش ، اوه نمیدونید چی لذتی داره تو اون هوای خنک آتیش درست کنی و بشینی پاش و کباب باد بزنی و از طرف دیگه اگه اون چایی ای که روی همون آتیش دم میاد، بخوریش دیگه از هر چی چایی تو خونه نفرت پیدا میکنی

 اما آخرش چی شد، دایی وهاب ازدواج کرد و راهش خیلی سریع از ما جدا شد، حالا مگه میشه گیرش آورد، هر چی بهش میگفتیم آقا یه روز ولش کن بی خیال ، یه روز که هزار روز نمیشه،نه فقط جوابش یه چیز بود:(گرفتارم، کار دارم)  تا گذشت و من و وهاب هم ازدواج کردیم، تا فهمیدیم دایی وهاب چی میگه

حالا من از 5:30 صبح پا میشم میرم سر کار تا بر میگردم ساعت میشه 8 شب ، عین جنازه میشم، عیال بهم میگه پاشیم بریم ابن ور اون ور شب نشینی خودم میگم نه ، حالی بر من نیست ، اوه خسته ام خیلی خسته ام





:: برچسب‌ها: هشتپر , دایی , وهاب , ییلاق , بز , گوسفند , چایی , هندونه , میوه , کباب , عیال , آتیش , زنگله , سکوت مطلق , گله , ازدواج ,
:: بازدید از این مطلب : 247
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 6 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: